آوا

ساخت وبلاگ

آواي شهيده

روزهای آخر آذرماه بود که در عصر جمعه ای سرد و پاییزی خبر آزار و اذیت کودکی چهارساله به اسم آوا قهرمانی توسط نامادری در فضای مجازی منتشر شد؛ ساعتی بیشتر طول نکشید که عکسهایی از محیط بیمارستان و این کودک معصوم که در شرایطی نامطلوب قرار داشت و براثر ضربات وارد شده به سر در حالت کما به سر می برد، دوباره فضای رسانه ای و مجازی را تحت تاثیر قرار داد و هزاران نظر در این باره بر خبرهای منتشر شده متوجه شد.

روز شنبه حوالي ساعت سه بعد‌از‌ظهر بود که خودروي پليس نامادري (27) ساله و قاتل را به شکنجه‌ گاه آوا آورد تا صحنه ضرب‌ و شتم و قتل او را بازسازي کند. يکي از خاله‌هاي آوا مي ‌گويد: «روزي که متهم را آوردند من، مادر و پدر آوا درصحنه بوديم. دادستان اروميه هم بود. ماموران پليس به هيچ‌ کس اجازه ندادند به او نزديک شود.

نامادري را داخل خانه بردند و پس از گذشت بيش از (30) دقيقه و بازسازي صحنه قتل آوا، او را بيرون آوردند. زماني‌که نامادري از خانه بيرون آمد، او را ديديم اما هيچ حسي در دال بر قاتل بود باشد در صورتش نبود. نه شرمنده بود و نه ناراحت. انگار به اين موضوع فکر نمي‌ کرد که کار بسيار اشتباهي انجام داده و جان کودکي را گرفته است. او به قتل هم اعتراف کرده. همان روز اول که نامادري دستگير شد، من درآگاهي بودم و شنيدم که گفت آوا را کتک مي زدم اما به قصد کشت نبود. بعد که فيلمش درآمد اعتراف کرد و گفت كه کار خودم بود.»

او ادامه مي ‌دهد: «ما اين بچه‌ها را روي چشم‌هاي‌مان بزرگ کرديم، اما نامادري سه ماه تمام آوا را شکنجه کرد. پدرها بچه‌ها (10) روز يا دو هفته يک ‌بار از تبريز به اروميه مي‌آمد اما بايد وضعيت بچه‌ها را بررسي مي ‌کرد. از آراز (برادر آواي شهيده) پرسيديم که چرا وقتي نامادري آوا را کتک مي ‌زد، داد و بيداد نمي کردي يا او را با چيزي نزدي که دست از سر آوا بردارد. آراز گفت نامادري مرا تهديد کرده بود که اگر حرکتي کني يا حرفي به پدرت بزني، تو را در چاه فاضلاب حياط مي ‌اندازم، چون حياط خانه‌شان چاه فاضلاب دارد.

با اين ‌که آراز را نزد روان‌ شناس مي‌ بريم تا مرگ خواهرش را فراموش كند اما بچه هشت ساله مدام گريه مي ‌کند و خودش را در مرگ آوا مقصر مي ‌داند، چون فکر مي‌ کند نتوانسته براي نجات او کاري بدهد. آخر مگر از دست يک پسربچه هشت ساله کاري برمي‌آمد؟! آراز براي ما تعريف کرد که وقتي از مدرسه برمي ‌گشت، آوا به او مي‌ گفت که نامادري او را کتک زده است. شب‌ها آراز خواهرش را در آغوش مي ‌گرفت تا او کمي احساس آرامش کند. کل ايران از اين ماجراي تلخ درد کشيدند، ببينيد ما که خانواده آوا هستيم، از مرگ جگر گوشه ‌مان چه مي‌ کشيم. پدر و مادر آوا هر دو وکيل گرفته ‌اند و حرف آخرشان فقط اعدام نامادري است.» مادر آوا مدعي بود که پدر آوا هم دخترش را کتک مي ‌زده است اما يکي ازخاله‌هاي آوا به ما گفت‌: «من تا به حال نديده‌ام پدر آوا حتي يک ‌بار دست روي بچه ‌ها بلند کند، اما او به‌عنوان پدر بايد وضعيت بچه‌ها را بررسي مي‌کرد و همين‌طوري دست نامادري نمي‌ داد.»

در فرآيند تکميل پرونده آوا، دادستان عمومي و انقلاب مرکز آذربايجان‌غربي، بازپرس ويژه قتل و ماموران دايره جرايم جنايي پليس آگاهي استان با حضور در خانه پدر آوا، صحنه کتک‌ زدن دختر‌ بچه را بازسازي کردند و پرونده آماده صدور کيفرخواست و ارسال به دادگاه شد. تمام جوانب اين پرونده از جمله اخذ نظريه پزشکي قانوني، گواهي حصر وراثت، تکميل پرونده شخصيت متهم، اخذ نظريه روانپزشک، اخذ آخرين دفاع و بازسازي صحنه قتل انجام شده‌است.

حسين مجيدي، دادستان مرکز استان آذربايجان ‌غربي با تاکيد اين ‌که به جرم متهم طبق قانون رسيدگي مي ‌شود افزود: همه در‌برابر قانون مساوي هستند و نبايد حق مظلوم ضايع شود. در اين پرونده نيز با بازسازي صحنه مراحل رسيدگي پرونده در حال تکميل شدن‌است.

شعري خطاب به مادر و نامادري آواي شهيده

خوش باش و بخند چون دگر آوا نيست
آري نه به امروز، بدان فردا نيست

كُشتي تو يكي دختر ناز مردم
اما تو بدان برايت اين جا، جا نيست

جاي تو به روز رستخيز است به نار
فرموده ي حق بود همي بيجا نيست

هر كس بكشد يك نفر از انسانها
كشته است همه، قاتل او تنها نيست

شب چون به سر آري كه يكي را كشتي
از بهر تو زندگي دگر گويا نيست

مي دان كه اگر دهند دنيا بر تو
عمر تو براي جاودان بر پا نيست

او نزد فرشته هاست امّا تو بدان
مانند تو در جهان چنين تنها نيست

گيريم تو ماندي و برفتند همه
بر روي تراب هيچ كس برجا نيست

يك روز زنند خيمه ي مرگ تو را
در گور كه جز مور و ملخ آنجا نيست

تهديد نمودي پسرك را ز چه رو
اينجا كه پس از مرگ، تو را ماوا نيست

يك عمر تمام عمر تو گشت هدر
اكنون كه تو را به خانه آن آوا نيست

سراينده: ناهيد

سوم دی ماه جاری «آوا. ق»؛ دختر ۴ چهار ساله اهل شهرستان ارومیه واقع در آذربایجان غربی پس از حدود دو هفته که در بیمارستان «مطهری» بستری بود بر اثر «مرگ مغزی» ناشی از شکنجه نامادری‌اش درگذشت. «پدر آوا و همسرش (مادر آوا و آراز) زندگی خوبی داشتند تا اینکه یک روز مادربزرگ آوا به دامادش زنگ می ‌زند و می‌ گوید همسرت از صبح آراز و آوا را اینجا گذاشته و گفته به بازار می‌ رود اما هنوز به خانه نیامده است. پدر آوا که برای کار به تبریز رفته بود خودش را به ارومیه می ‌رساند. آنجا ماجرا را پیگیری می ‌کند و متوجه می ‌شود که همسرش با یک مرد غریبه از مرز سُرُو به سمت ترکیه فرار کرده است. همین شروع این اتفاق تلخ می‌ شود.»

او در ادامه می ‌گوید: «چهار، پنج ماه بعد از طلاق آنها پدر آوا و آراز مجدداً ازدواج می ‌کند. زن دوم او به دور از چشم همسرش شروع می‌ کند به آزار و اذیت آوا. تا اینکه روز حادثه، آوا را بلند می ‌کند و از پله‌ها به پایین پرت می ‌کند. نامادری آوا اصلا حواسش به دوربین‌های مداربسته‌ای که پدر آوا در حیاط مشرف به داخل خانه نصب کرده، نبوده است اما ثبت همین اتفاق توسط دوربین‌ها و اظهارات پزشک معالج آوا دست این زن قاتل را رو می‌ کند.»

۲۷ آذر ماه سال جاری فیلمی در فضای مجازی منتشر می ‌شود که نشان می ‌دهد؛ یک زن جوان کودک خردسالی را از داخل خانه بیرون می‌ آورد و با دو دست کودک را بلند می ‌کند و از بالای سه پله به پایین حیاط پرت می ‌کند. کودک پس از چند ثانیه گیج و منگ از جایش بلند می ‌شود و به سمتی دیگر می ‌رود. این فیلم در برخی رسانه‌ها و فضای مجازی به دنبال شکایت پدر آوا از «صدیقه. ق» همسر دوم خود به دلیل شکنجه فرزندش منتشر می ‌شود. ماموران آگاهی نیز در پی تحقیقات به عمل آمده و همچنین اعلام خانواده آوا، نامادری ۲۷ ساله این کودک چهارساله را بازداشت می‌ کنند.

حسین مجیدی، دادستان استان آذربایجان غربی در واکنش به حادثه ناگوار ضرب و شتم کودک ۴ ساله توسط نامادری‌اش در ارومیه اعلام می‌کند: «این کودک بر اثر ضربات نامادری هوشیاری خود را از دست می‌دهد. بنابراین بازپرس ویژه قتل به بیمارستان کودکان شهید مطهری ارومیه اعزام می‌شود. در پی وقوع این حادثه ناگوار و اطلاع دادستانی مرکز استان بلافاصله دستور دستگیری این نامادری صادر می‌شود و متهم روانه بند نسوان (زنان) زندان مرکزی ارومیه شده است.»

«علیرضا. ق» که از اقوام نزدیک پدر آوا است در مورد اتفاقی که افتاده می ‌گوید: «پدر آوا چند ماه پیش وقتی همسر اولش از او جدا می‌ شود، ازدواج می‌ کند. آراز و آوا بعد از جدایی پدر و مادر، خانه پدربزرگ‌شان زندگی می ‌کردند و پدر آوا در تبریز مشغول کار بود. تا اینکه پدر آوا بعد از چهار، پنج ماه که از طلاق همسرش می‌ گذرد تصمیم می‌ گیرد مجدد ازدواج کند.

پدر آوا می‌ گفت می ‌خواهم بچه‌هایم سر و سامان بگیرند و در خانه خودشان تربیت شوند. پدر آوا اهل شهرستان قطور است. برای همین از همان شهر زنی را برای ازدواج انتخاب می‌ کند. صدیقه؛ بیست و هفت، هشت ساله بود و شوهرش فوت کرده بود و دو فرزندش پیش خانواده همسرش زندگی می ‌کردند. او با پدر آوا ازدواج می ‌کند و به ارومیه می ‌آید.

پدر آوا دو دوربین مداربسته در حیاط نصب می ‌کند. یکی از دوربین‌ها مشرف به داخل خانه بود و یکی دیگر مشرف به خیابان. می ‌خواست با نصب دوربین‌ها امنیت خانواده‌اش را برقرار کند. آراز فرزند اول او هشت ساله است و مدرسه می‌ رود برای همین کمتر در خانه حضور داشت، اما آوا از صبح تا شب با نامادری‌اش در خانه تنها بود. نه آراز و نه آوا کلامی از آزار و اذیت‌های صدیقه به پدرشان نمی ‌گفتند.

آن‌ها را ترسانده بود. پدر آوا می ‌گوید چند بار دیده بچه‌هایش رنگ و رویشان پریده اما حدس نمی‌ زدم که زنم آن‌ها را آزار و اذیت کرده باشد. آن روز هم صدیقه همانطور که فیلمش در فضای مجازی منتشر شده آوا را از پله‌های حیاط به پایین پرت می‌ کند. فردای همان روز وقتی می ‌بیند آوا شدیدا تب دارد و بیهوش یک گوشه افتاده با یکی از همسایه‌ها تماس می‌ گیرد و می ‌گوید آوا حالش بد است و می‌ خواهم او را به بیمارستان ببرم. همسایه آن‌ها هم کمک می‌ کند تا آوا را به بیمارستان برسانند.

آنجا کادر درمان و پزشک معالج آوا متوجه کبودی و آثار ضرب و جرح روی بدن این کودک می‌ شوند، اما این زن موضوع ضرب و جرح را قبول نمی ‌کند و می ‌گوید آوا تشنج کرده است. وقتی کادر بیمارستان برای پذیرش آوا به این زن می‌ گویند باید مبلغ ۳ میلیون تومان واریز کند صدیقه با پدر آوا تماس می‌ گیرد و می‌ گوید دخترت تشنج کرده و ما بیمارستان هستیم. یعنی اگر پای پول بیمارستان در میان نبود صدیقه با پدر آوا تماس نمی ‌گرفت.

پدر آوا پس از شنیدن این حرف‌ها سریع خودش را از تبریز به بیمارستان می‌ رساند. پزشکان ماجرای ضربه مغزی و ضرب و جرح آوا را به پدرش توضیح می‌دهند. او همانجا از صدیقه شکایت می‌کند. ماموران آگاهی هم با تحقیقات و بررسی فیلم دوربین‌های مداربسته داخل حیاط متوجه می‌شوند این زن عامل ضربه مغزی آوا است و او را دستگیر می‌ کنند.

آوا حدودا دو هفته در بیمارستان مطهری ارومیه بستری بود و بعد هم به دلیل مرگ مغزی جان باخت. روز دوشنبه، چهارم آذر ماه، مراسم خاکسپاری آوا بود. پدر او اصلا حال مناسبی ندارد و مدام می ‌گوید چرا این بلا‌ها باید سر من بیاید! می ‌گوید زن اولم یک جور خیانت کرد و زن دومم جور دیگر.

عليرضا در مورد زندگی مشترک پدر و مادر آوا می ‌گوید: «سیزده، چهارده سال پیش پدر و مادر آوا با هم ازدواج می ‌کنند. مادر آوا آن زمان ۱۶، ۱۷ ساله بود. با پدر آوا زندگی خوبی داشتند. اول پسرشان آراز به دنیا آمد و چهار سال بعد هم آوا. همه ‌چیز خوب بود تا اینکه یک روز او آراز و آوا را به ‌خانه مادرش می ‌برد و می ‌گوید می‌ خواهم به بازار بروم، خریدم که تمام شد دنبال بچه‌ها می ‌آیم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت .... می ‌گذرد. شب می‌ شود.

مادربزرگ آوا نگران شده بود و فکر می ‌کرد تا الان که دخترش به خانه برنگشته اتفاق ناگواری برایش افتاده است. با پدر آوا تماس می‌ گیرد و می ‌گوید زنت از صبح آراز و آوا را اینجا گذاشته و گفته برای خرید به بازار می‌رود، اما تا الان برنگشته سریع خودت را برسان، شاید اتفاق بدی افتاده باشد. پدر آوا خودش را از تبریز به ارومیه می ‌رساند و با خواهر همسرش همه جا را می ‌گردند، اما هیچ ردی از او پیدا نمی ‌کنند تا اینکه به پاسگاه می ‌روند. ماموران به آن‌ها می ‌گویند امکان این که از کشور رفته باشد، وجود دارد. ماجرا را پیگیری می‌ کنند و متوجه می‌ شوند همان روز که بچه‌ها را خانه مادرش گذاشته با یک مرد غریبه از مرز سرو به ترکیه رفته است.

شش ماه از رفتن مادر آوا گذشته بود که متوجه شدیم دوباره به ارومیه برگشته است. برگشته بود و از پدر آوا تقاضای طلاق داشت. می ‌گفت هیچی نمی ‌خواهم نه بچه‌ها را و نه مهریه‌ام را. می ‌گفت ازدواج کردم و نمی ‌خواهم به این زندگی ادامه بدهم. پدر آوا هم می ‌گفت تو هنوز زن من هستی چطور می ‌گویی که ازدواج کردی! اما مادر آوا پایش را در یک کفش کرده بود و می‌ گفت فقط طلاق می ‌خواهم. وکیل گرفت و بالاخره از پدر آوا جدا شد. با همان مردی که به ترکیه رفته بود ازدواج کرد و در ارومیه ماند.

دادگاه هم رای داده بود که آخر هفته‌ها آراز و آوا می ‌توانند مادرشان را ببینند. چهار، پنج ماه از طلاق آن‌ها گذشته بود. پدر آوا بچه‌ها را به خانه پدری‌اش در قطور برده بود که تصمیم می ‌گیرد با زنی از همان شهر قطور ازدواج کند. صدیقه به ظاهر زن خوبی به نظر می‌رسید. در این مدت همسر اولش پنجشنبه، جمعه‌ها آراز و آوا را به خانه خودشان می‌برد، اما یک روز که آراز و آوا از خانه مادری شان برمی‌گردند، آراز حرف عجیبی به پدرش می ‌زند.

او به پدرش می ‌گوید که شوهر مادرش آوا را از صبح تا شب داخل دستشویی حبس کرده بود. از آن روز به بعد صدیقه به مادر آوا می ‌گوید بچه‌ها دیگر نمی ‌خواهند به خانه شما بیایند. بعد هم که این اتفاق فجیع برای آوا رخ می ‌دهد. پدر آوا می‌ گوید فقط قصاص می‌ خواهم. می ‌گوید می ‌خواهم خودم چهارپایه را از زیر پای این زن بکشم.» او می ‌گوید: «آوا از همان روزی که مادرش گذاشت و رفت، مُرد. آوا هر وقت و هر جا صحبت از مادرش می ‌شد، بی ‌تابی می ‌کرد. این بچه به لحاظ روحی يك مُرده بود و فقط جسمش مانده بود که آن‌هم به دلیل شکنجه و آزار و اذیت نامادری‌اش نابود شد و از بین رفت.»

اینک منم که این کوه را بر دوش می ‌کشم و زیر پای من شهری و مردمان خوابند. من تنها با غریو گنگ خود مانده به یاد می‌آورم آن توفنده مرگباری را که با من گفت تو نخواهی مُرد. می ‌بینم شب را که با همه سنگینی خود بر من فرود آمده است و من هنوز زنده‌ام! ضمن بازسازی صحنه جرم قتل آوا بنا بر اعلام دادسرای عمومی و انقلاب ارومیه، کیفرخواست نامادری سنگدل در روزهای آتی صادر می‌شود و در ماجرای ضرب و جرح عمدی منجر به فوت کودک چهار ساله توسط نامادری سنگدل در ارومیه تحقیقات این پرونده در مسیر تکمیل شدن است.

همسر اول (فراري پدر آوا) مي گويد: در سال ۱۳۹۰ درحالی که ۱۸ ساله بودم با پدر آوا که ۲۵ ساله بود، ازدواج کردم و با تلاش و کار منزلی در یکی از روستاهای واقع در پنج کیلومتری ارومیه خریداری کردیم اما به علت مشکلی که همسرم داشت، بچه دار نمی ‌شدیم و بعد از مراجعات بسیار به پزشک بعد از چهار سال باردار شدم.

بعد از تولد پسرم زندگی برای من رنگ دیگری داشت چراکه همسرم فقط از زندگی مشترک کار کردن و کسب در آمد را می ‌فهمید و از وظایف پدری و شوهری غافل بود. همسرم همیشه به چشم یک زن خیانتکار به من نگاه می کرد. همسرم ۱۲ خواهر و برادر داشت و از یک خانواده پر جمعیت بود و متاسفانه همیشه به من به چشم خیانتکار نگاه می کرد و آرایش و لباس تمیز پوشیدن من برای او مفهومی به جز اینکه خیانت می‌ کنم، نداشت و مرتب می‌ پرسید چرا اینکارها را می کنم.

هرکاری می کردم تا نظرش را عوض کنم، نمی شد و احساس مسوولیتی در برابر بچه ها نداشت؛ هر دو هفته یک بار به منزل سر می زد و آنهم جنگ و دعوا بود. آوای من کوچک بود و شیر می خورد و برایش همیشه خواهرم و خانواده اش شیر می ‌خریدند؛ فراموش نمی کنم یک بار که به منزل آمد گفتم آوا شیر ندارد و خواستم برای او شیر بگیرد که زیر بار نرفت و بعد هم کار به دعوا و کتک کاری تا نصفه های شب کشید و باز همان تهمت های همیشگی را بر روح و روان خسته ام تلنبار کرد. من آوا را آن شب با چای قند خوابانیدم و فردا او را از شیر گرفتيم.

پدر آوا همیشه در کنار کم توجهی هایی که می کرد، چاشنی اتهام زنی هم داشت و بعد که می‌ فهمید اشتباه کرده به غلط کردن می افتاد، من هم هر وقت قهر می کردم و به خانه پدری می رفتم، با وساطت فامیل دوباره به خانه برمی گشتم و این دور تسلسل ادامه داشت. تمامی بار سنگین زندگی برعهده من بود به جز خرجی خانه که کار پدر آوا بود و او کاری به روح و روان ما و نیازهای دیگرمان نداشت تا اینکه مجدد باردار شدم و این بار بچه ام دختر بود و این درحالی بود که او دوباره پسر می خواست.

اخلاقش خوب نبود و چون بعد از فوت پدرم می دید کسی پشت من نیست، بعد از تولد آوا اخلاقش بدتر و غیر قابل تحمل تر شد؛ تا اینکه گفت فامیل های من در تبریز کار و بارشان خوب است و من هم برای کار می خواهم به تبریز بروم و من حرفی نزدم. بعد از مدتی وقتی طاقتم طاق شد، تصمیم به طلاق گرفتم ولی او طلاق نمی داد؛ بچه ها ابزار دستش شده بودند و با بچه ها مدام مرا تهدید می کرد تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که بچه ها را نزد خانواده ام بگذارم و بروم تا او را بی آبرو کنم.

بعد از اینکه از خانه رفتم، مرتب دنبالم بود تا برگردم و خانه، بچه ها، جهیزیه و مهریه ام را ببخشم و بعد طلاقم را بدهد و این روند چهار ماه طول کشید. بعد از طلاق پدر آوا چون دختر دوست نداشت گفت که «آراز را من برمی ‌دارم و آوا را تو ببر» چون از همان ابتدا دختر دوست نداشت ولی من برای اینکه بین فرزندانم فرقی نگذاشته باشم، هیچکدام را انتخاب نکردم و وقت ملاقات درخواست کردم تا آخر هفته ها آنها با من باشند.

یک روز که بچه ها پیش من بودند، پسرم گفت که «مامان ببین دست خواهرم را داغ گذاشتند وقتی به پدر آوا و زنش اعتراض کردم زن بابای آوا گفت که مادرش کرده و کار من نیست.» بعد از مدتی من ترکیه بودم که خبر رسید، آوا مریض شده و نامادری او را به درمانگاه روستای بالو برده و وقتی پزشک به نامادری می گوید، این علایم جای کتک است آوا را برداشته و فرار کرده تا به دست پلیس نیافتد و بعد به پدر آوا زنگ زده و مدعی شده دخترم تشنج کرده است.

از طریق خواهرم موضوع را فهمیدم و دوباره به ایران برگشتم و وقتی در بیمارستان متوجه کتک خوردن دخترم شدم، شکایت کردم و موضوع توسط پلیس با دیدن فیلم های دوربین خانه محرز شد. برای پیگیری بیشتر موضوع در روزی که خبر فوت آوا منتشر شد، به روستای گوی تپه ارومیه که منزل پدر آوا در این محل قرار داشت، برای بررسی بیشتر موضوع و تکمیل گزارش و گفت و گو با همسایگان راهی شدیم.

این روستا در ۲ کیلومتری شهرستان ارومیه واقع شده است؛ با راهنمایی یکی از اهالی روستا پس از طی کلی کوچه های پیچ در پیچ به درب منزلشان رسیدیم؛ وقتی دیدیم خبری نیست از تنها همسایه آن کوچه بن بست سراغ خانواده آوا را گرفتیم که گفتند برای تدفین کودک به یکی از روستاهای دور افتاده شهرستان خوی در شمال آذربایجان غربی رفته اند. همان همسایه هم از صحبت در این باره طفره رفت و گفت که وی در موقع وقوع اتفاق در مسافرت بوده است. اكنون هم آراز (برادر آوا) در شرایط پر خطر زندگی می کند.

بعد از کلی جست و جو، شماره پدر آوا را برای گرفتن اطلاعات بیشتر از زندگی این کودک چهارساله و برادر حدود ۹ ساله اش پیدا کرده و با او در مورد آوا و پسرش آراز به گفت و گو نشستم. پدر آوا با اشاره به اینکه برای پرونده آوا و آراز وکیل گرفته ام، گفت: جای آراز در کنار ناپدری اش بسیار نا امن است و حتی یک بار خود بچه ها به من گفتند ناپدری شان آنها را در سرویس بهداشتی زندانی کرده بود.

من سواد و گوشی ندارم، مثل مادر آوا نصف شب به اینستاگرام بروم و پست و استوری بگذارم ولی به مسوولان می گویم بچه من در شرایط مناسبی زندگی نمی کند. مادر آوا در اینستاگرام دنبال فالوور است که تا نصف شب به استوری و کلیپ گذاشتن می‌ پردازد؛ حداقل الآن دلش برای بچه اش آراز بسوزد و بیشتر به او توجه کند. قهرمانی در حالی که گریه می کند، می گوید: من بچه دار نمی شدم به پابوس امام رضا (ع) رفتم و از او آوا و آراز را گرفتم؛ آوا دختر شما و ایران زمین است نه دختر من که کارگری بیش در این سرزمین نیستم.

وی در پاسخ به این که آیا شکنجه های روی بدن آوا را دیده بود یا نه، ادامه داد: من از وقتی که یادم می آید کارگری کردم و با زحمت به فکر تهیه نان شب حلال و آرامش بچه هایم بودم، یادم نمی رود ۴۰ روز نان و تخم مرغ در غربت می خوردم تا همسر و بچه هایم در آرامش باشند؛ انسان مگر می تواند شکنجه بچه اش را ببیند و ساکت باشد. من دخترم را کمتر می دیدم به خاطر آسایش خانواده ام در تبریز کارگری می کردم؛ چون در ارومیه نتوانستم کار پیدا کنم، می دانم اگر به تبریز نمی رفتم این بلاها سرمن نمی آمد.

وی با گریه ادامه می دهد که بدبختی برای یک مرد بیشتر از این نمی شود که همسر اولش از خانه فرار کند، همسر دومش قاتل فرزندش شود و فرزندش زیر خاکها مدفون بشود. پدر آوا در حالی که مستاصل بودن از چهره اش هویداست، سرش را تکان داد و اضافه کرد: مادر آوا به من خیلی خیانت کرد پول، خانه، ماشین و همه چیزم را گرفت و برد. یادم نمی رود یک روز آمد و داد بیداد کرد و گفت: «یا باید خانه را به نام من بزنی و یا من را باید بکُشی، خانواده من هم چون انسانهای شریفی بودند، گفتند این کار بکن.»

وی در حالی که تاب ایستادن ندارد، روی سنگی می نشیند و ادامه می دهد: مادر آوا هشت ماه بعد از اینکه با یک فرد دیگر به ترکیه رفت، به کشور برگشت و از من طلاق گرفت و در دادگاه پیش قاضی آمد و گفت من بچه ها را نمی خواهم فقط روزهای پنجشنبه و جمعه می خواهم آنها را ببینم. ۲ ماه بچه ها را برد ولی ماه سوم دیگر این کار را نکرد. مادرشان نوشته من اجازه ملاقات او با بچه ها را ندادم اگر من این کار را کردم، او می‌توانست به قانون و دادگاه مراجعه کند و وقت ملاقات بگیرد؛ ولی او دنبال بچه هایش نیامد.

او ادامه داد، وقتی که مادرشان رفت، من برای بچه هایم، هم پدر بودم و هم مادر و با پول کارگری آنها را نگهداری می کردم تمامی کارهای بچه هایم از حمام کردن و عوض کردن لباسهای بچه هایم و غذایشان وقتی او رفت، برعهده خودم بود؛ حتی موهای آوا را خودم شانه می زدم تا کسی نگوید مادر ندارد و پدرش به سرو وضع بچه ها نمی رسد. به رغم همه این کارهایی که کرده، من با مادر آوا کاری ندارم ؛هر چند او نوشته بود که من اجازه نمی‌دهم بر سر مزار دخترش بیاید من چنین حرفی نزدم و به خاله آوا هم من پیام دادم که خانواده ما کاری با او ندارند و می تواند بر سر مزار دخترش بیاید. وی در پایان با بیان اینکه قصاص تنها چیزی است که برای قاتل دخترم می‌ خواهم، گفت: برای اجرای این حکم حاضرم حتی دیه اش را هم تهیه کنم.

خدایی که نمی شناسم...
ما را در سایت خدایی که نمی شناسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7nahidkhirolahi8 بازدید : 100 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 15:15